رمانتيسيسم و راديکاليسم در جنبش فدائيان خلق
در این مطلب من کوشیده ام بر اساس نوع نگاهم به جریان فدایی به بررسی دو ویژگی مرکزی این جریان، رمانتیسسیم و رادیکالیسم پرداخته و تداوم و تاثیر آنها را بر تحولات بعدی این جریان بررسی کنم.
***********************
نوشته زیر برای سخنرانی در سمیناری که قرار بود برای بزرگداشت چهلمین سال شکل گیری
فداییان برگزار شود، تهیه شده بود. از آنجا که این سمینار برگزار نگردید، مطلب
مزبور بصورت یک مقاله مستقل منتشر میشود
در ده سال گذشته من کوشیده ام در نوشته هایی چون "خیزش جوانان و روشنفکران ایران
در دهه پنجاه" و "صمد وماهی سیاه کوچولویش" تاریخ فداییان را بعنوان جزئی از جنبش
روشنفکران و دانشجویان جهان در سالهای آخر دهه 60 و 70 میلادی توضیح دهم.
- در این نگاه، اعتقاد فداییان به مبارزه مسلحانه در آن سال ها توضیح دهنده و
ترسیم کننده تمایز ماهوی این جریان با سایر نیروها نیست. فداییان بخش عمده و در
دوره ای تقریبا کل جنبش چپ اعتراضی رادیکال آن سالها هستند، جنبشی که قبل ازآغاز
مبارزه چریکی شکل گرفته بود و پس از آنکه بخش عمده کادرهای آن مبارزه چریکی را نفی
کردند به حیات خود ادامه داد. اعتقاد به مبارزه مسلحانه یکی از ویژگیهای این جریان
است و نه تبیین کننده و توضیح دهنده آن.
- این جنبش محصول تغییراتی بود که در ترکیب اجتماعی نیروها در اروپا، آمریکا،
کشورهای آمریکای لاتین و همچنین ایران رخ داده بود و من در نوشته های دیگرم کوشیده
ام آنرا تشریح کنم. بر اساس این دیدگاه شکل گیری این جنبش بر خلاف برخی نظرات رایج
در وجه عمده، بدلیل ناتوانی و بی عملی حزب توده و یا سیاست های حکومت نبود. این
جنبش هم در اروپا و هم در برخی کشورهای آمریکای لاتین که احزاب کمونیست نیرومند و
پرنفوذی نیز داشتند شکل گرفت. در ایران حزب توده و در بخش دیگر جنبش نیروهایی چون
نهضت آزادی وجود داشتند و فعالیت هم میکردند ولی شعارها و شیوه های مبارزه آنان
پاسخگوی رادیکالیسم حاکم بر روشنفکران و جوانان آن دوران نبود. وجود دیکتاتوری
حاکم در سوق دادن جوانان به مبارزه مسلحانه نقش تعیین کننده داشت و نه در شکل گیری
این جنبش.
- شناخت فداییان تنها بر اساس نوشته های بیژن جزنی یا مسعوداحمدزاده و پویان عملی
نیست. برای بررسی فداییان باید روانشناسی و رفتار شناسی آن نسل را در ایران و
همگونی ها و تمایزات آنرا با جنبش های مشابه در اروپا، آمریکا و آمریکای لاتین
شناخت. بیژن جزنی تربیت شده جنبشهای پیشین ایران (حزب توده و جبهه ملی) است و
نوشته های او هرچند در سمتگیریهای سیاسی فداییان نقشی قطعی داشت اما منعکس کننده
روانشناسی فداییان نیست. در این مطلب من به نوشته های او نپرداخته ام و در فرصت
دیگری به آن خواهم پرداخت. بنظر من داستانهای صمد بهرنگی بیش از دیگر آثار توسط
همه فداییان آن نسل خوانده شده و منعکس کننده فضای روانی آنان است
در این مطلب من کوشیده ام بر اساس نوع نگاهم به جریان فدایی به بررسی دو ویژگی
مرکزی این جریان، رمانتیسسیم و رادیکالیسم پرداخته و تداوم و تاثیر آنها را بر
تحولات بعدی این جریان بررسی کنم. و بررسی ویژگیهای دیگر این جریان مثلا جمع
گرایی و فردیت گرایی، نگاه به رابطه کار نظری و پراتیک، انطباق عمل و ایده، نگاه به
زن، خشونت و .. را به فرصت های دیگر واگذار میکنم.
قصد من در این نوشته ارزیابی، نقد و یا مقایسه و ارزش گذاری ایده ها وعمل شاخه
های مختلف فداییان نیست. در این زمینه من در نوشته ها و سمینارهای دیگر نظر خود را
به خصوص در رابطه با سازمان اکثریت ارائه داده ام. اینجا تنها تلاشم بر اینست که
تداوم ویژگیهای این جنبش را در شاخه های مختلف آن نشان دهم.
رادیکالیسم
رادیکالیسم مشخصه عمومی مبارزه روشنفکران و جوانان در سراسر جهان آن روزگار بود.
آنروزها ما میخواستیم در مدتی کوتاه همه چیز را دگرگون کنیم. در دیدگاه ما آینده
روشن و امیدبخش بود. ما معتقد بودیم با تکیه به نیروی توده های مردم در هم شکستن
مقاومت ارتجاع ممکن است و پس از آن راه برای درهم شکستن ماشین دولتی سرمایه داری
ممکن خواهد شد. مبارزه رادیکال با آنچه ارتجاع خوانده میشد تنها به سیاست و قدرت
محدود نمیشد و تمامی عرصه های حیات اجتماعی را در برمیگرفت.
نوشته های بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق پویان، احمدزاده، نابدل و
اطلاعیه های منتشر شده این سازمان در این عرصه گویا است. داستانهای صمد بهرنگی به
روشنترین وجه رادیکالیسم حاکم بر تفکر جنبشی را که بعدها فداییان نام گرفت، منعکس
میکنتد.
در نوشته های صمد مرز میان نیکی و پلیدی صریح و بی ابهام است. جامعه به دو قطب
تقسیم شده. همه یا یاوریاشارند یا همدست زن بابا. صمد درهمه نوشتههای خود
ستمديدهها را به مقاومت در برابر ستمگرانی (ثروتمندانی) که آنان را تحقير
ميکنند فرا ميخواند. لطيف در 24 ساعت در خواب و بيداری با پاره آجر شيشه مغازه ای
را که صاحب آن او را گدا مينامد خرد مي کند. اولدوز در کتاب اولدوز و کلاغها پای
مادر بزرگ را گاز ميگيرد. در کتاب يک هلو وهزارهلو درخت هلو زماني که میبيند ميوه
هايش نصيب باغبانی ميشود که در کاشت و پرورش وی نقشی نداشته اعتصاب ميکند، ماهی
سیاه کوچولو با خنجر شکم مرغ ماهیخوار را میدرد و در داستان 24 ساعت در خواب و
بيداری، لطيف قهرمان داستان پس از آنکه شتر مورد علاقه اش را ميفروشند آرزو ميکند
ايکاش مسلسل پشت ويترين به او تعلق داشت. برخلاف آنچه بعدها مطرح شد این دو مثال
آخر نشانه اعتقاد صمد بهرنگی به مبارزه چریکی نیست. صمد بهرنگی در سال 1347 در گذشت
و در آنزمان هنوز او و گروهی که وی با آنان تماس داشت به مبارزه چریکی اعتقاد
نداشتند. آن ها دو سال بعد سازمان چریکهای فدایی خلق را بنیان گذاردند. نوشته های
صمد بازتاب اعتقاد او به مبارزه رادیکال در برابر دشمنان است نه مبارزه مسلحانه.
چنین دیدگاه رادیکالی هم در عرصه اشکال مبارزه و هم در زمینه خواست ها و برخورد با
نیروها در روان شناسی و شعور جمعی فداییان خلق نهادینه بود. مرزبندی بین جبهه تحول
و جبهه ارتجاع همه عرصه های حیات اجتماعی را در برمیگرفت. در اطلاعیه های
چریکهای فدایی و گروههای هوادار این سازمان به حوادث و تحولات سیاسی تنها با هدف
افشاگری رژیم و دعوت مردم به مبارزه برای نفی رژیم تماس گرفته میشد. مسعود
احمدزاده جمله ای در نوشته خود دارد که بعدها بارها مورد بحث و نقد قرار گرفت. او
مینویسد امروز دیگر نیازی به تئوریسین نیست ما به پراتیسین نیاز داریم صرف نظر از
نوع نگاه وی به تئوری و پراتیک، این نوشته اوج رادیکالیسم در تفکر و عمل روشنفکران
آن نسل است. همه چیز روشن است و تنها باید شهامت داشت و پا به میدان مبارزه گذاشته
و تحول را ممکن کرد.
در تفکر فداییان صف دشمنان خلق و انقلابیون آشکار بود. نیروهای میانی مجبورند بین
این دو قطب تصمیم بگیرند. میانه ای وجود ندارد. صفت هایی مانند "ایمان به درستی
راه"، "صراحت"، "سازش ناپذیری"، "کینه به دشمنان مردم" بعنوان توصیف فداییان به کار
میرفت و خصلت هایی مانند "سازشکار"، "میانه رو(سانتر)" و "پراگماتیسم" منفی و
مردودند. میانه(سانتر) یعنی نمایندگان خرده بورژواهایی که مایل به موضع گیری صریح
علیه ارتجاع نیستند و همراهی با دشمنان خلق را نفی نکرده اند. پراگماتیسم خویشاوند
اپورتونیسم است. آثار این تفکر در دوره های بعد نیز در تفکر جریانهای مختلف فدایی
پابرجا ماند.
تاکید بر برخی نوشته های لنین که در آنروزها خیلی بیشتر از مارکس مورد توجه
فداییان بود و همچنین آموزشهای ساده شده مائو در مورد بخشی از فداییان پایه های
تئوریک مناسبی برای دفاع از این برخورد فراهم میکرد. غلبه نگاه رادیکال به تحولات و
نیروها تنها به فداییان و چپ ها محدود نیست. چنین نگرشی در دوران انقلاب به تفکر
غالب سیاسی کشور بدل گردید. اعتدال شریعتمداری و بازرگان در برابر رادیکالیسم خط
امامی ها شانس مقاومت نداشت. اگر در میان ما سانتر و میانه تنها معنایش بند وبست و
اپورتونیسم بود در میان سیاسیون مذهبی هم ضرب المثل "یا باید با علی بود و یا با
معاویه، میانه یعنی عمروعاص که از معاویه هم بدتر است" مکرر بیان میشد و منافق
بدتر از کافر قلمداد میشد.
پس از انقلاب فداییان در برابر شرایط پیچیده ای قرار گرفتند. هزاران نیروی مصمم و
پرشور و یک رهبری جوان و کم تجربه. در ماههای اول انقلاب ستادهای فداییان در اکثر
شهرهای کشوراستقرار یافتند. سازمان فداییان و گروههای وابسته به آن از روابط مخفی
به مبارزه علنی روی آوردند. نیروها و ستادهای سازمان هر روز در معرض اعمال فشار
نیروهای مستقر در کمیته ها یا نیروهای موسوم به حزب اللهی بودند. مسئولیت هدایت
این نیرو و دفاع از ستادها و حفظ جان اعضا سازمان ضرورت بکارگیری پراگماتیسم را در
برابر رهبری سازمان قرار داد. تاکتیک راه پیمایی به سمت محل استقرار خمینی و طرح
برنامه و خواسته های فداییان و پس از مخالفت وی و تهدید حزب اللهی ها به حمله
مسلحانه به راهپیمایان لغو راهپیمایی و تبدیل آن به متینگ در دانشگاه تهران،
همکاری با نمایندگان دولت در برقراری آتش بس در سنندج و بخصوص در گنید در این
چارچوب قابل توضیح است. اوج این سمتگیری در نامه سرگشاده به بازگان انعکاس یافت.
در این نامه مهندس بازرگان بعنوان مسئول دولت مورد خطاب قرار گرفته و از او خواسته
شده بود که در برابر اقدامات عناصر غیر مسئول تحت عنوان کمیته یا حزباللهی واکنش
نشان دهد. این برخورد معنای سیاسیش واکنش در قبال اختلافات درون نیروهای حاکم و
برخورد مثبت با دولت بازرگان در این رابطه بود. چنین سیاستی با رادیکالیسم حاکم بر
تفکر فداییان در تضاد بود و طبیعی بود که با واکنش منفی نیروها مواجه شود.
بازرگان کسی بود که میگفت باران میخواستیم سیل آمد. او خواهان عادی شدن رابطه با
کشورهای غربی(امپریالیستی) بود. معتقد بود باید با تندروی ها مقابله کرد. او در
دوران شور انقلاب خواهان اعتدال بود و برخورد مثبت با چنین نیرویی با فرهنگ رادیکال
حاکم برفداییان بیگانه بود. در شرایطی که توده ها به میدان آمده، رژیم شاه را
سرنگون کرده و مسلح شده بودند، باید پیش میرفتیم و بازرگان نماینده ترمز بود.
صبح روزی که اعلامیه انتشار یافت، من و مجید عبدالرحیم پور و امیر ممبینی به خانه
فرخ نگهدار رفتیم و متنی را که او آماده کرده بود خوانده، تایید کرده و برای
انتشار به ستاد فرستادیم. من چند ساعت بعد به ستاد رفتم. قبل از رسیدن به ستاد
متوجه مباحث تندی شدم که در برابر ستاد جریان داشت. نرسیده به ستاد نورالدین ریاحی
و مهران شهاب الدین را دیدم. این دو بعدها از بنیانگذاران سازمان راه کارگر شدند
ولی در آنزمان هنوز به ستاد رفت و آمد داشتند. آنها تا مرا دیدند بسمت من دویدند و
مهران که روابط نزدیک و دوستانه ای با من داشت، در حالیکه بدلیل قدکوتاه
اش سر مرا پایین میکشید تا حرفهایش موثرتر شود با
نگرانی گفت دارید چه کار میکنید. میخواهید با بازرگان نماینده لیبرالیسم و سازش
با آمریکا کنار بیایید؟ جلوی در ستاد مستوره احمدزاده را دیدم. لبخندی زد و گفت برو
تو ببین چه خبر است. بمحض ورود رفیق فاطی که مسئول ارتباطات بود به سمت من دوید و
گفت خوب شد آمدی، بیا خودت بشین پشت تلفن، جواب بده. از صبح تا حالا از همه شهرها
تلفن میزنند و عصبانی هستند. آنروز من حتی یکنفر را ندیدم که از این سمتگیری
دفاع کند. من که نه خواهان کند کردن روند انقلاب بودم و نه سازش با لیبرالیسم مانده
بودم که با این همه اعتراض چه کنم.
این اطلاعیه با مخالفت تند تقریبا همه کادرهای سازمان در سراسر کشور مواجه شد و
چندماه پس از انقلاب بتدریج سیاست رادیکال مخالفت و افشاگری همه نیروهای درون رژیم
بر سازمان غالب شد.
در رابطه با انشعاب اقلیت و اکثریت تا به امروز مطالب زیادی نوشته شده. آیا این
انشعاب اجتناب ناپذیر بود. اگر سیاستهای حاکم بر این دو سازمان را در سال 60 یعنی
یک سال پس از انشعاب مورد توجه قرار دهیم، قطعا به ناگزیری جدایی این دو جریان نظر
خواهیم داد. مگر میشد کسانی که به تشکیل جوخه های رزمی و مبارزه مسلحانه با رژیم
معتقدند با کسانی که سیاست دفاع از جریان ضد امپریالیستی در درون نظام را در پیش
گرفته اند کار مشترک انجام دهند. ولی در زمان انشعاب نه اقلیتی ها معتقد به تشکیل
جوخه های رزمی بودند و نه اکثریتی ها سیاست دفاع از جریان خط امام در درون رژیم
را تعقیب میکردند. شکل گیری تمایزات سیاسی هر چند آشکار بود و در چند ماه قبل از
انشعاب پس از اشغال سفارت آمریکا تشدید شده بود ولی هنوز در جریان بود و شکل نهایی
خود را نیافته بود و سازمانیابی اقلیت و اکثریت در ابتدا نه بر مبنای تمایزات
سیاسی که بر اساس تایید و یا نفی مبارزه مسلحانه در دوران قبل از انقلاب شکل گرفته
بود. اگر اختلافات سیاسی این دو جریان در مقطع انشعاب و نه در سال 60 مبنا قرار
گیرد انشعاب الزامی نبود. لازمه جلوگیری از انشعاب در آن مقطع مهار نیروهایی بود که
رادیکالترین (افراطی ترین) گرایشهای درون این سازمان را ارائه میدادند. این
معنایی جز پذیرش نوعی میانه روی نداشت. فرهنگ عمومی فداییان چه آنهایی که اقلیت
را شکل دادند و چه آنهایی که با اکثریت ماندند با اتخاذ موضع میانه آشتی نداشت.
میانه یعنی موضع غیر صریح، یعنی بین دو صندلی نشستن، یعنی بخشی از این نظر و بخشی
از نظر دیگری را داشتن. جلوگیری از انشعاب نیازمند مهار چنین فرهنگی بود که در آن
مقطع دشوار و حتی غیرممکن بود. دمکراسی درون سازمانی تنها با پذیرش طیف نظرات و
تایید ضرورت حضور آنها در یک تشکیلات امکان پذیر است و این با فرهنگ عمومی آنزمان
ناخوانا بود.
سرنوشت این دو سازمان پس از انشعاب به روشنی تمایل به رادیکالیسم را در هر دو طیف
منعکس میکند. زمان زیادی لازم نبود که در هر دو جریان رادیکالترین (افراطی ترین)
برداشت از سیاست مورد نظر حاکم شود. هر چند این سرنوشت محتوم اکثر انشعابات است و
معمولا در انشعابها میانه ها و مصالحه جوها اولین قربانیانند. اگر وجود
گرایشهای مختلف در یک جریان تعادلی بین همه گرایشها پدید میآورد و هریک
میتوانند در عملکرد یک جریان نقش داشته باشند، انشعاب و حذف یک بخش از گرایشها
معمولا عرصه را برای رادیکالترها باز میکند ولی در مورد فداییان این عامل به
اعتبار فرهنگ فداییان نیرومندتر و روشنتر عمل کرد.
در اقلیت تشکیل جوخه های رزمی و مقابله با همه نیروهای درون رژیم پذیرفته شد.
پذیرش مبارزه با کلیت رژیم، بی توجهی به گرایشهای درونی رژیم با تکیه به ایده
های حاکم بر جریان فدایی طبیعی بود ولی در همین چارچوب تمامی عناصر خط مشی پذیرفته
شده الزامی نبود. طبیعی بود که پس از غلبه گرایش رادیکالتر چهره هایی چون احمد
غلامیان و اکبر کامیابی و بعدها حسین زهری که با این خط مشی یگانه تر بودند به
چهره های اصلی رهبری بدل شوند. کسانی که در همین چارچوب ولی معتدلتر فکر میکردند
(نظیر محمد دبیری فرد، پرویز نویدی، رسول آذرنوش و ..) مجبور به انشعاب شوند و یا
بازمانده اکثریت تلقی شوند (نظیر مصطفی مدنی و مسعود فتحی) و این برخوردها حتی تا
برخوردهای خونین درون سازمانی در کردستان عراق ادامه یابد.
اکثریتی ها در راستای سیاستی متضاد با اقلیتی ها همین مسیر را پیمودند. آنان در
توضیح سیاستی که در پیش گرفتند، آنرا تنها راه دستیابی به سمتگیری سوسیالیستی
معرفی کردند. آنان تصور میکردند که خط مشی شان رادیکال و راهگشای آینده است.
زمانیکه بخشی از فداییان به این نتیجه رسیدند که با توجه به قدرت حاکمیت برآمده از
انقلاب تکرار تجربه فوریه تا اکتبر روسیه در ایران عملی نیست و نمیتوان باتکا
جریانهای چپ (و یا همکاری با مجاهدین) در ایران به جمهوری دمکراتیک خلق و
سوسیالیسم دست یافت و ادامه راه نیازمند یافتن متحدینی است، ترجیح گرایش
ضدامپریالیست به گرایش دمکراتیک یا لیبرال با توجه به ایده های پذیرفته شده توسط
بخش عمده آنان که در جهان دو قطبی آنزمان در تمام طول حیات خود یمن جنوبی یا مصر
عبدالناصررا به هند ایندیرا گاندی ترجیح داده بودند، قابل درک است. اگر شکل گیری
این گرایش در آنزمان قابل توضیح است ولی خط مشی وسیاست پیش گرفته شده توسط سازمان
اکثریت در کلیت خود در سالهای 60 و 61 در همان چارچوب الزامی نبود. در چارچوب همان
تفکر مثلا الزامی نبود که وحدت با حزب توده با مفهوم پیوستن به این حزب تعبیر شود و
یا آن همه مطالب تند یا حتی خصمانه علیه چپ هایی که سیاست دیگری در پیش گرفته
بودند در نشریات سازمان منتشر شود. آنچه در سازمان اکثریت غلبه یافت
رادیکالترین(افراطی ترین) تعبیر از خط مشی ذکر شده بود. و در اینجا هم همچون
سازمان اقلیت در همان ابتدا جناح چپ بعنوان بازمانده اقلیتی ها اخراج یا جدا
میشوند و در گامهای بعد کار مشترک با کسانی که به وحدت با حزب توده اعتقاد
نداشتند از هردو سو مسدود میشود و طبیعتا کسانی که با این خطمشی یگانگی بیشتری
داشتند مسئولیتهای کلیدی سازمان را برعهده میگیرند.
در اینجا من قصد ندارم سیاست و یا ایده هایی را که در این یا آن قطب قرار دارند
رد کنم. تجربه نشان داده که در مواردی چنین سیاست هایی راهگشا بوده و در مواردی
مخرب. مثلا سیاست نامه به بازرگان در آنزمان در منتهی الیه سمت گیری که آنزمان
راست نامیده میشد جای میگرفت و امروز به نظر بسیاری از فداییان آنروز میتوانست
در صورت تداوم نقش مثبت ایفا کند. آنچه در این نوشته مورد نظر است نفی ضرورت وجود
ایده های رنگارنگ و نظرات میانه است.
سی سال پس از انقلاب بخش بزرگی از فداییان از تفکرهای گذشته فاصله گرفته اند و
بسیاری از آنها از اعتدال در سیاست کشور و اشکال مبارزه دفاع میکنند ولی با وجود
پذیرش چنین سمتگیری ناشی از تجربه های گذشته(یا الزامات سنی)، هنوز حتی در معتدل
ترین نیروهای بازمانده آن نسل نشانه های گذشته و دوران جوانی را میتوان مشاهده
کرد. کافیست یکبار مجموعهای از نوشته های سیاستمداران بالای پنجاه سال
اپوزیسیون را مرور کنیم بببینیم که چند مورد کلماتی چون صراحت، شفافیت و قاطعیت با
بار مثبت بکار برده شده و در چند مورد کلماتی چون پراگماتیسم، مصلحت جویی، میانه
(سانتر) با بار مثبت استفاده شده. حتی کسانی که حاضرند در عرصه عمومی جامعه از
پراگماتیسم و برخورد معتدل (میانه) دفاع کنند، هنوز احساس منفی شان در مورد این
کلمات باقیمانده و حاضر نیستند در مورد خود یا کسانی که از نزدیک با آنها کار میکنند
آنرا بکار برند. پراگماتیسم و مصلحت جو در احساسات نوعی اپورتونیسم را تداعی میکند
و میانه یعنی کسی که نظر ندارد و بخشی از این نظر و بخشی از آن نظر را نمایندگی
میکند. ایده و سیاست را باید در قطب ها جستجو کرد.
رمانتیسیسم
جوانان آنروز در ایران و در جهان میخواستند دنیا را دگرگون کنند و جهانی
انسانیتر بر پا سازند. این شعار، خواست فداییان و همه روشنفکران و جوانان مبارز آن
نسل بود. آنان نه تنها می خواستند قدرتهای سیاسی را بزیر کشند بلکه می خواستند
فرهنگ و روابط اجتماعی را دگرگون کنند. آنان همه هنجارها را به زیر سوال میبردند و
تصور میکردند همه این دگرگونیها در دورانی نسبتا کوتاه عملی است. آنان تصور میکردند
عزم و اراده آنان قادر است هر سدی را بشکند، توده ها را بمیدان بکشاند و هر دشمنی
را بزانو در آورد.
در نگاه روشنفکران و جوانان آن نسل آینده روشن و تابناک بود. تحقق جهانی که در آن
انسانها رها شده و بیعدالتی و ظلم ریشه کن شده باشد، در چشم انداز ممکن بود.
قدرت، امید و اطمینانی که در کلمات مارکس و لنین وجود داشت اعتماد به این رویا را
تقویت میکرد. فداییان ماهیهای سیاه کوچولویی بودند که باید بسوی دریا میرفتند.
دریایی که فراخ بود و پهناور و ماهیها میتواستند به هر سو حرکت کنند. فداییان
جوانانی بودند که میخواستند از برکه تنگ روزمرگی زندگی رها شده و فردا را بسازند.
شاید بتوان گفت که چریکها تجسم چنین روانشناسی بودند و اوج آنرا به نمایش میگذاشتند
اما این روانشناسی غالب بر اکثریت قریب به اتفاق فعالین آن نسل بود. نوشته های
مسعود احمدزاده و پویان این رمانتیسیسم را بروشنی منعکس میکنند. از دیدگاه مسعود
شرایط عینی انقلاب در همه جا آماده است و تنها اراده و عزم پیشروست که میتواند
توده های آماده را به میدان بکشاند. تئوری رژی دبره که چریکها همچون موتور کوچکی
هستند که میتوانند موتور بزرگ خلق را به حرکت در آورند عمومیت مییابد. بنیانگذاران
سازمان چریکهای فدایی با این نگاه یگانه بودند و این یگانگی به آنان نیرو میداد
که قهرمانی کنند. آنان نه تنها به آینده روشن فردا بلکه به راهی که در آن قدم
گذاشته بودند مطمئن بودند و حتی بالاتر از این "ایمان به درستی راه" به یکی از
شعارهای مرکزی اطلاعیه های سازمان بدل شد.
نتایج انقلاب بهمن ضربه ای سنگین به تصورات فداییان بود. همه آنچه که بنیانگذاران
فدایی در آرزوی آن بودند، بوقوع پیوسته بود. توده های مردم به میدان مبارزه پا
گذاشته و رژیم نیرومند شاه را به زانو در آورده بودند. آنان پادگانها را خلع سلاح
کرده و برای دفاع از انقلاب خود مسلح شده بودند. ولی تودهای شدن مبارزه مسلحانه از
مسیری متفاوت با آنچه ما میپنداشتیم عملی شده بود. مهمتر آنکه اکثریت مردم نه تنها
به چریکهای مسلح نپیوسته و نیروی هموارکننده راه بسوی سوسیالیسم نبودند بلکه رهبری
نیرویی را پذیرفته بودند که فداییان را دشمن خود میدانست.
من در جریان جنگ اول گنبد برای برقراری آتش بس همراه هیات دولت و در میان کمیته
ای هایی بودم که برای سرکوب ترکمنها از سراسر مازندران و شهرهای دورتر به گنبد
آمده بودند. آنزمان هنوز نیروهای مسلح مزدبگیر و منظم شکل نگرفته بود و اکثر کسانی
که برای سرکوب ترکمن ها آمده بودند، جوانانی بودند که به نظر ما میبایست برای
رهایی کشور از یوغ امپریالیسم و سرمایه داری در کنار ما باشند. آنان آمده بودند که
بقول یکی از رهبرانشان ترکمن صحرا را به قبرستان کمونیست های فدایی تبدیل کنند.
شور و آرمانخواهی فداییان در روزهای دشوار پس از انقلاب در همه شاخه های فدایی
ادامه یافت. حضور رمانتیسیسم را میتوان در همه شاخه های فدایی علیرغم دوری نظرات
و رودررویی سیاست هایشان نشان داد.
فداییان اکثریت به این نتیجه رسیدند که شرایط پس از انقلاب امکان دستیابی به
حاکمیتی با رهبری طبقه کارگر( جمهوری دمکراتیک خلق) وجود ندارد و سیاست حمایت از خط
امام (ضدامپریالیستی، ضد سرمایه بزرگ) را در پیش گرفتند. آنان در توضیح این سیاست
به تئوری دوران رو آورده و توضیح دادند که دوران برتری سوسیالیسم به سرمایه داری
فرارسیده و در چنین دورانی تداوم سیاست ضدامپریالیستی بالاجبار نیروی پیش برنده
آنرا به سمتگیری سوسیالیستی سوق میدهد. مطابق این نظر تداوم این مبارزه در گامهای
بعدی رو آوردن به مردم و طبقه کارگر را الزامی میکند و راه برای استقرار دمکراسی
و آزادیهای سیاسی هموار میگردد. در تئوریها و توضیحات این سازمان آینده کماکان
روشن و نوید بخش بود. در نوشته های سازمان امید و یقین به پیروزی وجود داشت و این
شور و حرکت بوجود میآورد. صدها فعال این سازمان در دو سال اول در جبهه های جنگ
جنگیدند و یا در تعاونیها و تشکلها با تمام وجود خویش فعالیت نمودند. در این
نوشته ها مسیر آینده بروشنی ترسیم شده و پیروزی آن قطعی بود. این تئوری تنها برای
متقاعد کردن نیروها و مبارزه نظری با مخالفین تدوین نگردیده بود. خود رهبری سازمان
اکثریت نیز چنین روندی را قطعی میدانست و با آن یگانگی داشت.
کادرهای تودهای نیازی به چنین تئوری منسجم و همه جانبهای نداشتند. بخشی از رهبری
آنان سالها در کشورهای سوسیالیستی زندگی کرده بودند و دشواری زندگی در این کشورها
را میشناختند. آنان میدانستند که در آنگولا و موزامبیک و یمن جنوبی (اگر نگویم
مصر عبدالناصر و اتیوپی هایله ماریام) چه خبر است. آنان به دشواری راه آگاه بودند و
نقش تاکتیک و پراگماتیسم را در تدوین سیاستی که پیش گرفته بودند، میشناختند. شاید
آنان هم در تبلیغات سیاسی تصویری روشن و قطعی از آینده ارائه میدادند و بخش عمده
اعضا این حزب هم چنین تصویری از روندها داشتند ولی برخلاف اکثریتی ها کادرهای بالای
آنان خود جزئی از باور به این تبلیغات نبودند.
من در مناظره تلویزیونی در سال 1360 در برابر سوال آقای بهشتی در رابطه با آزادی
مذهب در کشورهای سوسیالیستی قاطعانه از آنچه در جزوه های تبلیغی شوروی خوانده
بودم دفاع کردم. آنروز من واقعا تصور میکردم که چنین آزادی وجود دارد و بدلیل
همین یقینم، صحبت هایم محکم و موثر بود. کیانوری بر خلاف من میدانست که در آنجا
چه خبر است. دفاع او بدلیل این بود که دفاع از کشورهای سوسیالیستی را ضرور
میدانست. من مثل همه فداییان در آنروزها سوسیالیسم را مظهر همه خوبیها میدانستم
و اگر میپذیرفتم که کشورهای سوسیالیستی با آنچه در رویاهای ما ساخته شده فاصله
عظیمی دارد از آن روگردان میشدم و حداکثر بعنوان یک متحد سیاسی به آن مینگریستم.
در آنروزها به اندازه کافی فاکت وجود داشت که به دیدگاه واقع بینانه تری دست
یابیم ولی رمانیسیسم حاکم بر تفکر ما اجازه شنیدن چنین سخنانی را نمیداد و آنها
را تبلیغات امپریالیستی میانگاشتیم.
در مورد اقلیتیها تداوم رمانتیسیسم را بهتر میتوان تعقیب کرد. در همین راستا با
اتخاذ سیاست تشکیل جوخه های رزمی در سال 60، دهها فدایی (اقلیتی) در برابر رژیمی
که در میان مردم پایگاه داشت جنگیدند و کشته شدند
مریم سطوت در قسمتی از رمان "مادی شماره بیست" که در اینترنت منتشر شده ، یکی از
مباحث مطرح شده در خانه تیمی را بازسازی کرده که مستقیما با این بحث در ارتباط و
روشنگر است. در این بحث عابد بعنوان یک هنرمند و ناقد ادبی که با شور و احساسات
هنرمندانه اش به سازمان چریکی پیوسته، نادر دانشجوی چریکی که میکوشد با مطالعه
ادبیات مارکسیستی راه جویی نماید و مریم دختر جوانی که رویاهای خود را در سازمان
فداییان جستجو میکند در برخورد با یکی از مشکلات درونی سازمان که آنان را بشدت
ناراحت کرده چنین میگویند:
سردرد امانم را بريده بود. تمام نقاط اتکا و اعتمادم به سازمان میرفت چون حبابی
توخالی و سست ترکیده و به هوا برود. خشمم را بر نادر کوباندم:
"... تو که میخواستی اين همه حساب و کتاب بکنی چرا اصلا چريک شدی؟ اين صغرا کبراها
فقط از ترسه و بس... "
صدای دندانهای نادر را که از عصبانيت به هم سابيده میشدند، شنيدم. صورتش يکباره
سرخ شد. باز هم خراب کرده بودم. ترسو ناميدن چريک بدترين توهين بود. عابد برگشت تا
چیزی بگوید اما صدايش در صدای نادر گم شد:
"تو! برو هر کاری دلت میخواد بکن، چریک شجاع! ببينم کجا را میگيری"
نادر صدا را پایین آورد اما با تحکم ادامه داد:
"رفیق! اينجا يه سازمان سياسيه. سياست هم يعنی حساب و کتاب. یعنی هر حرفی را نباید
بر زبان آورد، هر فکری را نباید بلند گفت. سیاست توی این مملکت خشنه، تو فکر کردی
اومدی خونه خاله؟! (لبخند تمسخرآمیزی زد) رفیق! تو دچار رمانتیزمی، زندگی واقعی با
آن دنيای زيبا، پاک و منزهی که در رمانها و داستانها خوندی، با آن دنیای قهرمانی
که در رویا داری تفاوت داره..."
اينبار عابد بود که از عصبانيت سرخ شد و وسط حرفش دوید:
"اگه رمانتیزم اینه که آدم دنبال یه چیز به قول تو پاک و منزه باشه، مبارزه ما
اساسش بر رمانتیزمه. آره. ما میخواهیم یه جامعه پاک بسازیم، ما..."
نادر برافروخته بر دو زانو نشست و گفت:
" نه اينطور نيست! مبارزه سياسی توی هر شکلش هميشه با رمانتيزم بيگانه بوده. توی
مبارزه سياسی بايد واقعبين بود. بيژن را بخون. از او واقع بين تر پيدا نمیشه."
"اگه قرار بود همه با این حساب و کتابهای امروز تو عمل کنند، اصلا سازمان چریکی به
وجود نمیآمد، اگر کسانی نبودند که دنبال یک دنیای پاک باشند این همه قهرمانی علیه
فاشیسم شکل نمیگرفت. این همه قهرمان در ویتنام و فلسطین وجود نداشت. همهء مبارزات
قهرمانانه از این روحیه برمیخیزد. اگر رمانتیرم اینه که تو میگی، این یه امتيازه،
نه نقطه ضعف!.!"
..
شب از نگهبانی معاف شده بودم. نادر پاس اول را داشت. دراز کشيدم اما خوابم نمیبرد.
از اينکه به نادر سخت گرفته بودم، خود را سرزنش میکردم، دلم برايش سوخت. بلند شدم
و به او گفتم:
" برو بخواب، من خوابم نمیبره."
نادر گفته بود که منزه طلبام، رمانیتکام. اين که سازمان را بیعيب و نقص
میخواستم، رمانتيزم بود؟ من نه نظريه پرداز بودم و نه تحليلگر. میخواستم مثل يک
سرباز به آن چیزی که خوشبختی مردم را در آن میديدم خدمت کنم. اين رمانتيزم بود؟
اگر بود، چرا نادرست بود؟ آرزوی عدالت برای همه، آرزوی جامعهای بدون بچههای فقیر،
بدون انسانهايی که کنار خيابان میميرند، بدون مردمی که از صبح تا شب به دنبال کار
میگردند و نمیيابند، جامعهای که آدمها از قید و بندهایی که آنان را محصور کرده
رها شده باشند، جامعهای بدون فساد و بدون زندان، بدون... تصویر چنین جامعهای قلب
و روحم را به آتش میکشيد، به وجدم میآورد. آيا همه اينها از روحيه رمانتيک من
بود؟
"اگر خون ما میتواند خلق را آگاه و رها سازد پس بگذار رودخانهای از آن جاری
گردد." مگر اين شعار ما نبود؟ اگر اين احساسات را نداشتم، مگر میتوانستم فدایی
شوم؟ بدون عشقی خالص به سازمان از من چيزی باقی نمیماند.
پدر بزرگم میگفت "دخترجان دنبال سياست نرو، سياست پدر و مادر نداره" با پيوستن به
چريکها میخواستم ثابت کنم که چريکها از سرشت ديگری هستند، چريک برای خودش چيزی
نمیخواهد، چريک حرف و عملش يکی است، چريک با فدا کردن جان، باور خود را به حرفی که
میزند ثابت میکند. نادر میخواست که آدم ديگری بشوم، کسی که نبودم. نمیشد هم
رمانتيک بود و هم واقع بين؟
سوال آن روز این سه چریک "آیا نمی توان هم رمانتیک بود و
هم واقع بین" با تمامی تاریخ همه شاخههای فدایی و همه فعالین سیاسی آن نسل گره
خورده.
20.03.2011